كد تغيير شكل موس

خود دانی

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر ...چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ

زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما ... الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...

• مشکلات، مانند خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم،

• اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند

• و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

انتخاب با توست،می توانی در شروع هر روز بگویی **(صبح بخیر خدا جان)** یا بگویی 

 خدا بخیر کند صبح شد . . . . . .

لبخند خدا سهم ثانیه های هرروز تان .. از ته دل بخندید ..


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 20 دی 1393برچسب:داستانک, | 10:23 | نویسنده : حسین ** |

 

آیا شما هم نیمکت...دارید ؟

 

روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛

از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی ؟

سرباز دستپاچه جواب داد :

قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم !

 

لویی ، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست ؟

افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده

من هم به همان روال کار را ادامه دادم !

 

مادر لویی او را صدا زد و گفت :

من علت را میدانم ،

زمانی که تو 3 سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود...!

و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند !

 

فلسفه ی عمل تمام شده, وعمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد !

 

روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم ، بی آنکه بدانیم چرا ؟

 

آیا شما هم این نیمکت را در روان خود ،

خانواده خود ،

اعتقادات دینی خود و جامعه مشاهده می کنید...؟؟؟


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 20 دی 1393برچسب:داستانک, | 10:19 | نویسنده : حسین ** |
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت. حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 20 تير 1393برچسب:داستانک, | 13:50 | نویسنده : حسین ** |
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من دو ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم. دو سال گذشت. جیبهایم خالی بود و من هنوز عاشق اون بودم. گرسنگی از یادم رفته بود. یک روز پرسید: «کی ازدواج می کنیم؟» گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتادۀ بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمۀ نان از کلۀ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم، و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیالۀ زندگی دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دلسوزی برای یک دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد!
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 14 تير 1393برچسب:داستانک, | 12:33 | نویسنده : حسین ** |
با اصرار از شوهرش می خواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می پذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می کشد شرح شروط را. تمام 1364 سکه بهار آزادی مهریه آت را می باید ببخشی . زن با کمال میل می پذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می گوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده . زن می پذیرد. چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی . زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت :آری . زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم. مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد . خط همسر سابقش بود.نوشته بود: فکر می کردم احمق باشی ولی نه اینقدر. نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی. پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که می گفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی . این روزها میتوان با 1 میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شر زنان با مهریه های سنگینشان نجات یابند!
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 14 تير 1393برچسب:داستانک, | 12:16 | نویسنده : حسین ** |
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﺪ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﺑﻠﻜﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ ! ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﻛﻨﻢ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻛﺴﭙﺎﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺧﺮﻣﺎﻫﺎ ﻛﻪ ﮔﺮﺩﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮﺵ ﻧﺪﻩ، ﭼﻮﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﻧﺪﯾﺪ ﺑﺪﯾﺪ ﻫﺴﺘﻦ ﻛﻪ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ ﺭﻭ ﺧﺮﻣﺎﻫﺎ ﺩﺧﻠﺸﻮﻧﻮ ﻣﯿﺎﺭﻥ ! ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻓﻮﺗﻢ ﻛﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ، ﻭ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺳﯿﺪ ﺑﺸﻮﯾﯿﺪ ﻛﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪ، ﭼﻨﺘﺎ ﺳﯽ ﺩﯼ ﺯﯾﺮﻩ ﺗﺨﺘﻤﻪ ﻛﻪ ﺭﻭﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺁﻫﻨﮕﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯ، ﻭﻟﯽ ﮔﻮﻝ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺸﻦ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺸﻜﻮﻧﯿﺪﺷﻮﻥ !! ﯾﻪ ﺩﻭﺱ ﺩﺧﺪﺭﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﺸﺎﻟﻠﻪ ﺑﻤﯿﺮﯼ ﻛﻪ ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﻪ ﺍﻭﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﯿﺪ ﻣﻦ ﻣُﺮﺩﻡ، ﺑﮕﯿﺪ ﺭﻓﺘﻪ ﭘﺎﺭﺗﯽ ﺗﺎ دلش ﺑﺴﻮﺯﻩ ! ﻭﻣﻦ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﯿﻖ
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 14 تير 1393برچسب:داستانک, | 12:6 | نویسنده : حسین ** |
مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد، طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید. فروشنده گفت: "-این طوطی؟ سه چهار میلیون! ... و دلیل آورد: - "این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!" مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت، رو به فروشنده گفت: "- پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد" - این؟!... فکرش رو نکن، قیمت این بالای شش هفت میلیونه... چون تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه مرد نا امید نشد و طوطی دیگری پیدا کرد که حسابی زهوار در رفته بود، گفت: "- این که مردنی است و حتماً ارزان... " - این؟!... فکرش رو نکن، قیمت اش بالای پونزده شونزده میلیونه... چون اشعار سوزنی سمرقندی و انوری و مولوی رو حفظه... مرد که نمی خواست دست خالی برگردد به طوطی دیگری اشاره می کند که بال و پر ریخته بر کف قفس بی حرکت افتاده و لنگ هایش هوا بود.... انگار نفس هم نمی کشید. "- این یکی را می خرم که پیداست مرده، حرف که نمی زند، حتماً هیچ هنری هم ندارد و باید خیلی ارزان باشد..." - این یکی؟!... اصلاً فکرش رو نکن! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه! "- آخه چرا؟ مگه اینم شعر می خونه؟" "- نه...! شعر نمی خونه، حتی ندیدم تا امروز حرف بزنه، اصلا هیچ کاری نمی کنه... اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن استاد!
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 6 خرداد 1393برچسب:داستانک, | 12:15 | نویسنده : حسین ** |
عزیزم! می توانی خوشحال باشی، چون من دختر كم توقعی هستم. اگر می گویم باید تحصیلكرده باشی، فقط به خاطر این است كه بتوانی خیال كنی بیشتر از من می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است كه همه با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود! اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات كامل داشته باشی، فقط به این خاطر است كه وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است كه خود را در خانه ای به تو بسپارم كه تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ كنند و هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد! اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است كه فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای!اگر دوست دارم ویلای اختصاصی كنار دریا داشته باشی، فقط به خاطر این است كه از عشق بازی كنار دریا خوشم می آید... جلوی چشم همه هم كه نمی‌شود! اگر می گویم هرسال برویم یك كشور را ببینیم، فقط به خاطر این است كه سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم كه آیا واقعا "به هركجا كه روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من كمك نكنی تا جواب سوالاتم را پیدا كنم، پس چه كسی كمكم كند؟!اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است كه به تو ثابت كنم چقدر برایم عزیزی! و بالاخره... اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است كه به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است.
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 1 خرداد 1393برچسب:داستانک, | 20:42 | نویسنده : حسین ** |
دختر : مامان خواستگاری که میخواد بیاد ازم ۲۳ سال بزرگتره مادر : چی میگی؟ میخوای با یکی همسن بابات ازدواج کنی ؟ دختر : بهم گفته میخواد زنشو طلاق بده مادر : مگه زنم داره ؟ دختر : آره سه تا هم بچه داره مادر : وای خدای من ، آخ قلبم ! دختر : ولی خیلی پولداره ، چند تا برج ساخته که یکی از اونا برج میلاده ! مادر : بگو ببینم خیلی دوستش داری ؟
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393برچسب:داستانک, | 10:57 | نویسنده : حسین ** |
عروس عادي: با اجازه بزرگترها بله (اين اصولا مثل بچه آدم بله رو ميگه و قال قضيه رو ميکنه.)ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عروس لوس: بع……….له!ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عروس زيادي مؤدب: با اجازه پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، دايي جون، عمه جون،…، زن عمو کوچيکه، نوه خاله عمه شکوه، اشکان کوچولو، … ، مرحوم زن آقاجان بزرگه ، قدسي خانوم جون ، … ، … (اين عروس خانوم آخر هم يادش ميره بگه بله واسه همين دوباره از اول شروع ميکنه به اجازه گرفتن … !)ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عروس خارج رفته: با پرميشن گريت ترهاي فميلي … اُ يس ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عروس خجالتي: اوهوم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عروس پاچه ورماليده: به کوري چشم پدر شوهر و مادر شوهر و همه فک و فاميل اين بزغاله (اشاره به داماد) آره…. ( وضعيت داماد کاملا قابل پيش بيني است)ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عروس هنرمند: با اجازه تمامي اساتيدم، استاد رخشان بني اعتماد، استاد مسعود کيميايي، …، اساتيد برجسته تاتر، استاد رفيعي، … ، مرحوم نعمت ا.. گرجي ، شير علي قصاب هنرمند، روح پر فتوه مرحومه مغفوره مرلين مونرو، مرحوم مارلين ديتريش، مرحوم مغفور گري گوري پک و … آري مي پذيرم که به پاي اين اتللوي خبيث بسوزم چو پروانه برسر آتش …ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عروس داش مشتي: با اجزه بروبکس مُجلي نيست من که پايه ام …ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عروس زيادي مؤمن و معتقد: بسم ا.. الرحمن الرحيم و به نستعين انه خير ناصر و معين … اعوذ با… من شيطان رجيم يس و القرآن الحکيم …. الي آخر …. ( و در آخر ) نعم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عروس فمنيست: يعني چي؟! چه معني داره همش ما بگيم بله … چقدر زن بايد تو سري خور باشه چرا همش از ما سؤال مي پرسن ! … يه بار هم از اين مجسمه بلاهت (اشاره به داماد) بپرسين … (اصولا اين قوم فمنيست جنبه ندارن که بهشون احترام بذارن و يه چيزي ازشون بپرسن … فقط بايد زد تو سرشون و بهشون گفت همينه که هست مي خواي بخواه نمي خواي هم به درک)
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 ارديبهشت 1393برچسب:داستانک, | 15:59 | نویسنده : حسین ** |
حمیــــد !! حمید : چیه؟ گفت: رفته بودم جنگل , چه طبیعت بکری !! ایقد جات خالی بوود ایقد جات خالی بود!! واساده بودم مهو این طبیعت شده بودم ! اینقد قشنگ بود آواز پرندگان ! کاش مو این دوربینمو برده بودم با خودم برات فیلم برداری میکردم ! همینطور که مو مهو این طبیعت بودم یه گله گرگ به مو حمله کردن !! حمید : خو چی شد؟!!!!!! گفت : خو هیچی ما بدو گرگا بدو ! مو بدو گرگا بدو !! ب…عد ر…سیدیم به یه دشت ! دشت پر از گل شقایق ! ایقد قشنگ بود , تا چشم کار میکرد فقط گل سرخ ! اصلا یه فضای رمانتیکی شده بود ! حمید : پَ گرگا چی شدن ؟! گفت : ها وولک گرگا دنبالم ! مو بدو گرگا بدو !! رسیدیم به یه کوه ! پسر از قدرت خدا آب از دل کوه در میومد میخورد زمین پووووودر می شد !! نور خورشیدم افتاده بود داخلش یه رنگین کمون خشکلی درست شده بود جات خالی کاش مو این دوربینمو با خودم برده بودم واست فیلم میگرفتم ! حمید : گرگا چی شدن وولک؟!! گفت: هااا خو گرگا دنبالمون مو بدو گرگا بدو مو بدو گرگا بدوو ! رسیدیم به یه دریا ! پسر دریا نگو استخر ! یه موج داخل این دریا نبود ! ایقد قشنگ بووود !! حمید :گرگااا چی شدن؟! گفت : خو زهر مار !!! گرکا ول کردن تو ول نمیکنی!!!!!!
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:داستانک, | 13:46 | نویسنده : حسین ** |
یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ! مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ! مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا مرگ : نه اصلا راه نداره ! همه چی طبق برنامست ! طبق لیست من الان نوبت توئه مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر . . . مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره ! توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ! مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت . . . مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه . . . مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ،v به خاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393برچسب:داستانک, | 22:35 | نویسنده : حسین ** |
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند . در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند ، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند ! یکی از آمریکایی ها گفت : چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید ؟ یکی از ایرانی ها گفت : صبر کن تا نشانت بدهیم . همه سوار قطار شدند . آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند ، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد ، در توالت را زد و گفت: بلیط ، لطفا ! بعد ، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون ، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد . آمریکایی ها که این را دیدند ، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است . بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند . وقتی به ایستگاه رسیدند ، سه نفر آمریکایی یک بلیطخریدند ، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید : چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید ؟ یکی از ایرانی ها گفت : صبر کن تا نشانت بدهم . سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند ، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت : بلیط ، لطفا
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393برچسب:داستانک, | 11:27 | نویسنده : حسین ** |
روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد. دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید. پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..' دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم! مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 5 ارديبهشت 1393برچسب:داستانک, | 11:30 | نویسنده : حسین ** |
می دانی … !؟ به رویت نیاوردم … ! از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما “ فهمیدم پای ” او ” در میان است …................................................................................................................................................... اجازه … ! اشک سه حرف ندارد … ، اشک خیلی حرف دارد!!! .................................................................................................................................................................. بهزیستی نوشته بود : شیر مادر ، مهر مادر ، جانشین ندارد شیر مادر نخورده ، مهر مادر پرداخت شد پدر یک گاو خرید و من بزرگ شدم اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت جز معلم ریاضی عزیزم که همیشه میگفت : گوساله ، بتمرگ !!!!؟؟؟؟
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 13 فروردين 1393برچسب:داستانک, | 9:46 | نویسنده : حسین ** |
ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺗﺮﻡ ﺑﻮﺩ. ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ. ﭼﻮﻥ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺠﺎﯼ 5000 ﺗﻮﻣﻨﯽ ﯾﻪ ﭘﻮﻧﺼﺪﯼ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻤﻮ ﺯﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻭﻭﻭﻭﻑ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺁﺱ ﻭ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﮐﻼﺱ ﺟﻠﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪ!هیشکیو تحویل نمیگرفت! قبلا هم که واسه هماهنگی کلاسها با همه بچه ها شماره ردوبدل کرده بودیم؛این موذی تلفن نداد به کسی! ﯾﻪ ﮐﻢ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺰﺍﺭ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﺷﻮ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻨﻢ ﻧﻤﮏ ﮔﯿﺮ ﺷﻪ ﺑﻠﮑﻪ ﯾﻪ ﻓﺮﺟﯽ ﺷﺪ ! ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺭﮔﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﻮﻧﺼﺪﯼ ﺭﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﮐﺮﺍﯾﻪ ﯼ ﺁﻗﺎﺭﻭ ﻫﻢ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ! ﭘﺴﺮﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻋﻘﺐ ﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﮐﻠﯽ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﻪ ﻧﻪ ... ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ! ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﻋﻤﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻣﻮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﺍﻭﻣﺪﻡ ! ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﮔﻪ ﺑﺰﺍﺭﻡ ! ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺗﻢ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺭﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ! ﻫﻤﻪ ﺷﻢ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﻧﯿﺶِ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﺎﺯﻩ ! ﺧﻼﺻﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻨﻢ،ﺑﻌﺪﺵ ﮔﻔﺖ : ﭼﻄﻮﺭﻩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻧﺼﺪﯼ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﯼ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻨﯽ؟ ! ﯾﻬﻮ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻓﻠﺞ ﺷﺪﻡ. ﺁﺧﻪ ﭘﻮﻝ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ! ﺍﻟﮑﯽ ﺳﺮﻣﻮ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻤﻮ ﻭﻗﺖ ﮐﺸﯽ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻗﺎﯼ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﯼ ﺟﻔﺘﻤﻮﻧﻮ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ !ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺘﺮﮐﯿﺪ ! :| ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻡ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺍﺱ. ﺍﻡ. ﺍﺱ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭘﯿﺶ ﻣﯿﺎﺩ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ ! ﻣﻮﺍﻓﻘﯽ ﻧﺎﻫﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ؟ ! ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺷﺎﺭﮊ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻡ ! ﺧﻼﺻﻪ ﻋﯿﻦ ﺍﺳﮑﻼ ﺍﻧﻘﺪ ﺑﻬﺶ ﺯﻝ ﺯﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻡ ﮐﻨﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺎﺷﻪ !! ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻭﺳﺘﯿﻢ! ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﯿﺸﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺳﻢِ ﻣﻨﻮ "ﻣﺴﺘﻀﻌﻒ" ﺳﯿﻮ ﮐﺮﺩﻩ !
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 9 فروردين 1393برچسب:داستانک, | 16:51 | نویسنده : حسین ** |
usa Web Tools - Ba Ham Bekhandim -->
Susa Web Tools
SusaWebTools


کد شمارش معکوس سال جدید

ابزار پرش به بالا <